مادر بزرگ آرام میگفت:
شاید دوباره برنگشتم
شاید به پایان آمد این عمر
شاید شبیه هر سه شنبه،
دیگر نباشم
تا در حرم قرآن بخوانم
مادر بزرگ آرام میگفت:
باید بدانم.
مادربزرگ آرام میگفت
و ناگهان بانگ اذان از مسجدی در دور آمد
ساعات خوب روشنی و نور آمد
و لحظهای بعد،
سجاده مادر بزرگم باز میشد
راز و نیاز تازهای آغاز میشد
سجاده او
با آن دو تا گلدسته و گنبد
انگار او را برد تا دور
تا مرقد آقا امام مهربانیها
تا صحنی از نور
شعر : عباسعلی سپاهی یونسی